دیروز عصر نزدیک غروب که نه ، اما یکی دو ساعت به غروب خورشید مانده بود ، بالاخره دلم و به دریا زدم ، با لباسی کاملا معمولی تن خود را باند کرده و دوباره به سمت دریا رفتم.دریا...!واقعا با شکوه است ، بزرگ است خیلی بزرگ...، اما هر چقدر هم بزرگ باشد به بزرگی خالقش هم نمی شود ، خالق دنیا را که نمی شود تصور کرد. حقیقتش به سوی دریا رفتم تا خود خدا را هم ببینم.پیش از این دریا را دیده بودم اما هرگز آن را تماشا نکرده بودم.کاش کناره دریا کسی نبود ، چشمانم هم دریایی بود ، می خواست فریاد بزند ، غرش بزند همچون امواج پرتلاطم دریا ، اما نشد ، شرم از مردم پر نشاط و شاد کناره دریا مانع من شد.دقایقی در کنار دریا نشستم ، شاید هم ایستادم ، از خود شرمم می آمد که به دریا بروم ، با چشمانی که بزور جلوی جاری شدن خود را گرفته بود
خداحافظی کردم.پس از ده سال...! خدا کند که نروم...بالاخره خداحافظی کردم اما ترسیدم که دیگر نتوانم ان را ببینم.زین سبب به او گفتم به امید دیدارچو بدید مستی او، حرکات و چستی او به کنار درکشیدش، که ازین میان تو جستیبنگر سخای دریا، و خموش کن چو ماهی برهان شکار دل را، که تو از برون شستی بوی الف های کهننه...
ادامه مطلبما را در سایت بوی الف های کهننه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : neghabesorbi بازدید : 42 تاريخ : شنبه 25 تير 1401 ساعت: 2:43